کوزه
 
آدم زمینی
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان
پنج شنبه 2 تير 1390برچسب:, :: 18:5 ::  نويسنده : آدم زمینی

این مطلب رو از وبلاگ پیشگوئی پیدا کردم بنظرم خیلی جالب اومد . آدرسش hese6.blogfa.com است 

پیرزن چینی دوکوزۀ آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت ، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد. یکی از این کوزه ها ترک داشت ، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همۀ آب را در خود نگه می داشت. هر بار که زن پس از پرکردن کوزه ها ، راه دراز جویبار تا خانه را می پیمود ، آب از کوزه ای که ترک داشت چکه می کرد و زمانی که زن به خانه می رسید ، کوزه نیمه پر بود. دو سال تمام ، هر روز زن این کار را انجام می داد و همیشه کوزه ای که ترک داشت ، نیمی از آبش را در راه از دست می داد. البته کوزۀ سالم و بدون ترک خیلی به خودش می بالید. ولی بیچاره کوزۀ ترک دار از خودش خجالت می کشید . از عیبی که داشت و از این که تنها نیمی از وظیفه ای را که برایش در نظر گرفته بودند ، می توانست انجام دهد. پس از دوسال سرانجام روزی کوزۀ ترک دار در کنار جویبار به زن گفت: من از خویشتن شرمسارم . زیرا این شکافی که در پهلوی من است ، سبب نشت آب می شود و زمانی که تو به خانه می رسی ، من نیمه پر هستم. پیر زن لبخندی زد وبه کوزۀ ترک دارگفت : آیا تو به گل هائی که در این سوی راه، یعنی سوئی که تو هستی ، توجه کرده ای ؟ می بینی که در سوی دیگر راه گلی نروئیده است. من همیشه از کاستی و نقص تو آگاه بودم ، و برای همین در کنار راه تخم گل کاشتم تا هر روز که ازجویبار به خانه بر می گردم تو آنها را آب بدهی. دو سال تمام ، من از گل هائی که اینجا روئیده اند چیده ام و خانه ام را با آنها آراسته ام. اگر تو این ترک را نداشتی ، هرگز این گل ها و زیبائی آنها به خانۀ من راه نمی یافت هر یک از ما عیب ها و کاستی های خود را داریم ولی همین کاستی ها و عیب هاست که زندگی ما را دلپذیر و شیرین می سازد. 



نظرات شما عزیزان:

بشار
ساعت10:06---6 تير 1390

خدای ندانستم از چه ام ساخت و کجایم بوجود آورد ؟
از نخستین روزهای زندگی خویش چیزی به یاد ندارم . تنها یاد بودی شیرین همچون چراغی که از دور سوسو می زند در اعماق قلبم جای مانده است . می دانم که آنجا خوش و با صفا بود .
در هیچ گوشه ای کینه و حسد وجود نداشت . اما نمی دانم کجا بود ؟ فقط به یاد دارم که بهشتش می نامیدند ... فهمیدید ! بهشت ...
آه ! پروردگارا ! هنوز هم موقعی که به یاد آن زمان میافتم ناله سر می دهم و فغان می کنم . به کودکی و نادانی خود افسوس می خورم و بدان ایام اشک حسرت می بارم ...
یاد دارم که روزی احساس کردم دیگر همه جای بهشت را تماشا نموده ام . فهمیدم که دل کوچکم دارد تنگ می شود . آن وقت بود که پشت در خانه ی خدا زانو به زمین زدم و گفتم : خدایا ! دیگر حوصله ام از دست این پاره گوشت سرخ خون آلود بر آمده ... بفرما تا مرا به زمین برند .
پروردگار ٬ دادگر خوشبختی را فرمود تا مرا بدین سرای ناپایدار راهنمایی کند ٬ اما او به کاری رفته بود . آنگاه مرا گفت : عنان دل به دست گیر و همین جا بنشین تا خوشبختی باز گردد و ترا به آرزوی دلت برساند .
ولی این دل واژگون باز جوشیدن آغاز کرد و خروشیدن که تا چند در این قفس محبوسم داری ! آزادم کن تا اندیشه ای به حال زار خود کنم ... و چندان از این سخنان یاوه سرود که جانم به لب رسیده و به زاری گفتم : خدایا ! مرا صبر و شکیب نمی باشد بفرما تا دیگری مرا به زمین برد . صدای آهسته ای به گوشم رسید که بیا ٬ بدبختی بیا ٬ بیا و این کودک بی صبر را به زمین بر ...
در ملک زندگی نیز دیری نپاییدم ... با یک دنیا بی شرمی سر به خاک گذاشتم و به درگاه جلال یکتا به ناله گفتم : خدایا ! این دل دست از سرم نمی دارد . چه خوب بود که می فرمودی مرا به جایی برند که تا حال ندیده باشم ...
هنوز طنین سخنم در گوشم بود که ملائکه ای بال و پر زنان رویم فرود آمد و گقت : بیا ٬ بیا بدانجا رویم که خواسته بودی . دستم را بدست گرفت و به راه افتاد .
پستی ها و بلندی ها توانم را از دست ربودند و نشانه ی چین و خم های راه بر گونه ها و صفحه ی پیشانیم رفته رفته نقش بست . از تعب فریاد بر آوردم : ای فرشته ی زیبا ٬ مرا به کجا می بری ؟ دیگر بس است گردش خوبی کردیم باز گردیم .
در جوابم گفت : چیزی دیگر نمانده است بیا تا خواسته ی ترا از مال دنیا به تو بنمایم . به بین ... نگاه کردم ٬ گودال کوچکی بود . گفتم : اینجا چه نام دارد ؟ گفت : گور !
از ترس لرزیدم و به ناله گفتم : ترا به خدا بیا باز گردیم ! آهی کشید و جواب داد : افسوس این راهی است که چون رفتی باز نتوانی گشت ...
فغان بر آوردم که : ای فرشته ی زیبا ٬ پس نام این بیابان را که به سختی در نوردیدیم باز گوی . گفت : این صحرای پر از رنج ٬ دشت زندگی نام دارد ! ... زندگی !
با دیده ای از سرشک بر تافته ٬ از بس گویی از اشک پرداخته ٬ نگاهی به سینه ٬ جایگاه دل سرکش خویش نمودم و با زبانی که از رنج و تعب خشکیده بود به ناله گفتم : آخر دیدی ای دل سرکش ...


بشار
ساعت10:02---6 تير 1390

انتخاب مطلبتون عالیه و دوستتون دارم ...


boromand
ساعت18:31---2 تير 1390
سلام دوست عزیز و باوفا
چقدر مطلب زیبای در وب گذاشته بودید مهم نیست که اول بار آن را چه کسی در وب گذاشته مهم تبلیغ آن خوبی هاست شما نیز مانند همان کوزه با نشر آن دیگران را پند می دهید .از آن استفاده خواهم کرد بسیار سپاسگذارم .موفق باشید.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 574
بازدید کل : 64555
تعداد مطالب : 117
تعداد نظرات : 349
تعداد آنلاین : 1